Friday 24 October 2008

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا



بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت



سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ

ساقیا برخیز و درده جام را



ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

حافظ

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را



دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

حافظ

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها



الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

حافظ

در بیان عشق و رهایی از خودپرستی



قصه‌ی عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصه‌های عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامه‌ی من»
«رکوه‌ی من»، «عصا و جامه‌ی من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد من‌اش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من

جامی

اظهار عشق کردن خسرو به شیرین



چو صبح از پرده راه عاشقان کرد
برو نزد شعله‌ی گرم و دم سرد
دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست
دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد
ز نوش ساقیان و نغمه‌ی ساز
می از دلهای صافی گشته غماز
ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست
حیا را اندک اندک پرده می‌خاست
نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید
به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور
نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت
چو خواندی تشنه‌ی را بر چشمه‌ساری
به تر کردن لبی بگذار باری
شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز
که شیرین باد از من عیش پرویز
همه آتش بسوی خود مکن ساز
که داری در یکی سودا دو انباز
وگر تو ناصبوری کز تو دورم
چه پنداری که بینی من صبورم
چرا خوش نایدم با چون تو یاری
گرفتن کامی از بوس و کناری
ولی ناموس و ننگ پادشاهی
فتد ز آسیب فسق اندر تباهی
بیامیزد میان خاصه و عام
به هم نام حرام و حرمت نام
اگر بر تو کسی دیگر گزینم
به از تو کیست گو را برگزینم
مه نو گرد گر جا دیدی امید
نگشتی کفچه دستش پیش خورشید
کنون سوگند فردی می‌کنم یاد
که گیتی جفت جفت افگند بنیاد
که تار روزیکه خواهم در زمین جفت
به جز خسرو نخواهم در جهان خفت
وگر جان مرا غارت کند نقد
ز من نگشایدش یک عقده بی عقد

گر مرده بوم بر آمده سالی بیست



گر مرده بوم بر آمده سالی بیست
چه پنداری که گورم از عشق تهیست
گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست
آواز آید که حال معشوقم چیست

ابوسعید ابو لخیر

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست



عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چیست

ابو سعید ابولخیر

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت



عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت

ابو سعید ابولخیر

آنروز که آتش محبت افروخت



آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت

ابو سعید ابولخیر

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ



بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ

ابو سعید ابو الخیر

ای شیر سرافراز زبردست خدا



ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بی‌دستان
دست من و دامن تو ای دست خدا

ابو سعید ابولخیر

تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را



تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را

ابو سعید ابوالخیر

یا رب مکن از لطف پریشان ما را




یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را

Tuesday 21 October 2008

نمیدانم دلم دیوانه‌ی کیست




نمیدانم دلم دیوانه‌ی کیست
کجا آواره و در خانه‌ی کیست
نمیدونم دل سر گشته‌ی مو
اسیر نرگس مستانه‌ی کیست

بابا طاهر

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ



اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ

بابا طاهر

به قبرستان گذر کردم صباحی



به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت
که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی

بابا طاهر

به قبرستان گذر کردم کم وبیش



به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بیکفن در خاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش

بابا طاهر

دو زلفانت گرم تار ربابم



دو زلفانت گرم تار ربابم
چه میخواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم

بابا طاهر

خدایا داد از این دل داد از این دل



خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل

بابا طاهر عریان

یکی درد و یکی درمان پسندد



یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

بابا طاهر عریان

Monday 20 October 2008

تو را چون آب دریا دوست دارم


تو را چون آب دریا دوست دارم

چو عطر پاک گلها دوست دارم

منی چون ماهی افتاده در خاک

تو راچون اشک دیدگانم دوست دارم

بخند ای غنچه ی گلزار هستی

که من خندیدنت رادوست دارم

به باغ خاطرم الاله ی سرخ

تو را تنهای تنها دوست دارم


چو عطر پاک گلها دوست دارم

منی چون ماهی افتاده در خاک

تو راچون اشک دیدگانم دوست دارم

بخند ای غنچه ی گلزار هستی

که من خندیدنت رادوست دارم

به باغ خاطرم الاله ی سرخ

تو را تنهای تنها دوست دارم


کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم


کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم ...

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

دیدن یک لحظه فقط یک لحظه

از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...

تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

خود نگویم : " آخه او که میدونست چقدر دوستش داشتم "

Saturday 18 October 2008

پرسيد


پرسيد:
به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

یه عمر حال و روز من همینه


دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه
کسی به پای گریه هام نمی شینه بازم دلم گرفت و گریه کردم
بازم به گریه هام می خندن
بازم صدای گریه مو شنیدن

سلام


سلام
سلام خدای خوبم كه هستی همیشه آرامِ جونم
سلام زندگی كه برای من همه لحظاتت پُرطنین و قشنگِ

سلام دوست مهربونم كه حضور سبزِ تو بهم انرژی میده و یه دنیا اُمید.

سلام به همه اونایی كه نیتشون خیر و دلشون همیشه پُر طپش و پُر از مهربونی

برای خدا، برای زندگی، برای دوست، برای من، برای تو، برای خودش

از صمیم قلبم واسه‌ی سلامتی و شادی همه‌ی كسایی كه دوستشون دارم و برام عزیز هستن
دعا می‌كنم... بیا همین لحظه با خلوص نیت واسه‌ی همدیگه دعا كنیم

عشق را ...


مرگ رنگ


رنگي كنار شب بي حرف مرده است.مرغي سياه آمده از راههاي دورمي خواند از بلندي بام شب شكست.سرمست فتح آمده از راه اين مرغ غم پرست.در اين شكست رنگ از هم گسسته رشته هر آهنگ.تنها صداي مرغك بي باك گوش سكوت ساده مي آرايدبا گوشوار پژواك.مرغ سياه آمده از راههاي دوربنشسته روي بام بلند شب شكست چون سنگ ، بي تكان.لغزانده چشم رابر شكل هاي درهم پندارش.خوابي شگفت مي دهد آزارش:گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.در جاده هاي عطرپاي نسيم مانده ز رفتار.هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست نقشي كشد به ياري منقار.بندي گسسته است.خوابي شكسته است.روياي سرزمين افسانه شكفتن گل هاي رنگ رااز ياد برده است.بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
سهراب سپهری.